«سبزترین تاکسی پایتخت»، «تاکسی باغ»، «تاکسی جنگلی» و «متفاوتترین تاکسی جهان» از جمله اسمهایی است که مردم برای تاکسی رضا خاکی 75 ساله انتخاب کردهاند. در حالی که او خودش عنوان «تاکسی باغ» را که رضا رشیدپور روی ماشین سبزرنگش گذاشته، بیشتر از همه دوست دارد؛ ماشینی که در و دیوارش با گلها، درختچهها و دیگر اشیای طبیعی و مصنوعی تزئین شده تا همه مسافران را شگفتزده کرده و حالِ همه آنها را وقتی روی صندلیاش مینشینند، خوب کند. ناصر خاکی به بهانه همین ماشین متفاوت کلی خاطره از مسافرانش دارد که خواندنی اند.
■ شاگرد جلال آل احمد بودم
از نوجوانی علاقه به کیت و الکترونیک داشتم، برای همین مدارهای الکتریکی را میخریدم و با آنها رادیو افام، آلارم، چشمکزن و این جور چیزها درست میکردم. فکر کنم آن زمان اولین کسی بودم که یک میکروفن بیسیم افام ساختم، آن هم از طریق دیدن مشابه آن در یک مجله ژاپنی. جالب اینکه زبان ژاپنی هم بلد نبودم، اما توانستم با حدس و گمان و نگاه کردن به تصویرها آن را بسازم.
به ادبیات علاقه زیادی داشتم. خودم را شاگرد جلال آل احمد میدانم. من جوان بودم و میدانستم پاتوق جلال در ابتدا، انتشارات نیل در مخبرالدوله بود. یعنی قبل از اینکه مقابل دانشگاه تبدیل به بازار کتاب بشود، آنجا میشد پیدایش کرد. بعد که انتشارات نیل به مقابل دانشگاه منتقل شد، جلال هم زیاد آنجا میآمد. وقتی با ایشان آشنا شدم، نوشتههایم را برایش میبردم و ایشان هم بعد از خواندن نظر میداد. من از این طریق با نویسندههای بزرگ و خیلی از شعرای زمان مثل شاملو، فروغ، بهرنگی، شاپور قریب و... آشنا شدم. جلال را خیلی دوست داشتم و بین کتابهایش هم کتاب «از رنجی که میبریم» ایشان را. حیف شد که زود فوت کرد. «از رنجی که میبریم» روی من خیلی تأثیر گذاشت و به نظرم علت مرگ جلال هم به خاطر رنجی بود که از وضعیت زمانه میبرد.
جلال که فوت کرد، کتاب هفته که زیر نظر دکتر محسن هشترودی و احمد شاملو بود، ویژهنامهای برای جلال چاپ کرد. من بارها و بارها آن ویژهنامه را خواندم و گریه کردم. احساسم بعد از فوت آل احمد این بود که بزرگترین گمشده زندگیام را که یافته بودم، از دست دادم. این ماجرا همزمان با دورهای بود که من هم دست به قلم شدم و اولین کتاب داستانم را به نام «شبهای عجیب» نوشتم. بعد کتاب «در میان مردم» را و بعد هم کتاب سومم را. یادم هست آن زمان شاپور قریب کتاب «عصر پاییزی و گنبد حلبی» را در کارنامهاش داشت که بعدها کارگردان شد. من برای کتاب ایشان مطلبی در راهنمای کتاب نوشتم که آن زمان بخش ادبیات معاصرش دست عبدالحسین زرین کوب بود و برایم جالب بود که مطلبم چاپ شده بود. آقای قریب که مطلب را خوانده بود من را خواست و با هم صحبتی کردیم. این یک اتفاق برای من بود.
■ تبلیغات روی بادکنکها اختراع من بود
یادم هست یک روز در جشنی که برای یک نمایشگاه برگزار شده بود، بادکنکهایی در دست مردم دیدم که روی آنها تبلیغات چاپ شده بود. کنجکاو شدم و وقتی طریقه چاپ روی بادکنکها را پرسیدم، گفتند اینها ساخت آمریکاست. همان جا جرقه کار در ذهنم خورد. چند بادکنک گرفتم و با خودم به خانه بردم. این موضوع فکرم را مشغول کرده بود که چرا وقتی این بادکنکها را میکشیم یا باد میکنیم، جوهر مرکب روی آن نمیریزد؟ رفتم دنبال این ماجرا تا اینکه بزرگترین تاجر بادکنک فروش را در بازار تهران پیدا کردم. بادکنک را به آن مرد نشان دادم، ولی او هم همین جواب را داد که اینها آمریکایی است. گفتم ایرانی میخواهم. گفت ایرانی نداریم. ایران که نمیتواند بادکنک تولید کند! پرسیدم چطور نمیتواند تولید کند؟ گفت اصلاً نیست. حتی اگر باشد به این زیبایی نیست. بعد از صحبت با آن بنده خدا، یک بسته از بادکنکهایی را که رویش تبلیغات مختلف بود، گرفتم و با خودم به خانه آوردم. از آن لحظه همه فکر و ذکرم را روی این گذاشتم که این چه مرکبی است که خشک میشود و نمیریزد؟ شروع به تحقیق کردم. حتی اتاقی را در خانهمان تبدیل به آزمایشگاه شیمی کردم. رفتم و از ناصر خسرو انواع مواد شیمیایی را خریدم تا آزمایش کنم و رنگ مورد نظرم را بسازم که روی بادکنکها بنشیند، ولی در رنگ فروشیها هم نبود. حتی به دانشگاه هم رفتم و با اساتید شیمی صحبت کردم تا فرمول این مرکب را بیابم، ولی متأسفانه آنها گفتند ما نمیتوانیم فرمولاسیون این ترکیب را به شما بگوییم و باید آن را تجزیه کنید.
کلی وقت و فکر صرف کردم تا یک روز در آزمایشهایم توانستم رنگی را بسازم که در ساختار بادکنک نفوذ کرد. خیلی هیجانانگیز بود که تلاش چندماههام جواب داده بود. خانوادهام از من بیشتر خوشحال بودند، چون کاری که کردم به علت سرو کار داشتن با مواد شیمیایی میتوانست باعث انفجار هم بشود و از این جهت خطرناک بود. آن روز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود. چون شده بودم مبتکر چاپ روی بادکنک در ایران. کارم را شروع کردم و اول صورتک پینوکیو را روی بادکنک انداختم. خیلی از آن استقبال شد. یادم هست سریال اوشین آن زمان خیلی پر طرفدار بود و وقتی بچههای تلویزیون تصویر «اوشین» را به من دادند و چاپ کردم، کسی باور نمیکرد. به پیشنهاد پسرم رفتم شبکه یک تلویزیون برای همکاری با برنامه کودک. گفتم آرم شما و یا چیزهای دیگری را که دوست دارید، برایتان میزنم. بعد هم تصویر «هوشیار و بیدار» را روی بادکنک زدم که برایشان جالب بود. به شبکه 2 هم رفتم و کار به جایی رسید که بعضی از دکورهای برنامه کودک از کارهای ما تزئین میشد. کارم بالا گرفته بود، اما مشکل اینجا بود که در خانه انجام میشد و با وسایل خیلی ابتدایی. قنادیها، پیتزاییها، شرکتهای مختلف هواپیمایی، تولید کنندهها، سپاه، مدارس و...، حتی برای وزارت امور خارجه هم در دهمین سالگرد انقلاب، شعارهایی بر ضد اسرائیل روی بادکنکها چاپ کردیم که به فلسطین فرستاده شده بود. آنها را با گاز هلیوم پر میکردند و به آسمان اسرائیل فرستاده میشد. حتی گفته بودند اثر روانی این بادکنکها از موشک برای اسرائیلیها بدتر است که میبینند شعارهایی بر ضد آنها روی بادکنکها نوشته میشود و به آسمان آنها فرستاده میشود.
مدتی که گذشت به خاطر استقبال زیادی که از کارم شده بود، به این نتیجه رسیدم که باید کارم را گسترش بدهم. برای همین به پیشنهاد برادرم که در آمریکا زندگی میکرد، به آمریکا رفتم، اما آنجا متوجه شدم به سرمایه زیادی نیاز دارم که دستگاه بخرم و کارم را گسترش بدهم. چند ماهی آن جا ماندم و وقتی به ایران برگشتم، دیگر کار از دستم در رفته بود. بعضیها مهر درست کرده بودند و روی بادکنکها میزدند. از طرفی من کلی آدم میشناختم که میتوانستند من را جذب دستگاههای دولتی کنند. از جاهایی هم تقاضا داشتم، اما دوست داشتم در اختیار خودم باشم و دنبال چیزهایی که خودم دوست دارم، بروم.
■ ماشینم را باغچه کردم
ایده بعدی که به ذهنم رسید، ایجاد بانک اطلاعات مشاغل و به ثبت رساندن دامنه آن بود. البته تنها بودم و به تنهایی تبلیغات میگرفتم. آن زمان هم نه شیپور بود و نه دیوار و نه دیجی کالا و.... البته آن هم متأسفانه چون تنها بودم به نتیجه دلخواه نرسید. این بود که مدتی بیکار ماندم و برای همین به ذهنم رسید که ماشین بگیرم و مسافرکشی کنم. تاکسی که گرفتم، دیدم خیلی کار سختی است. یادم هست همان شروع کار، خانوادهای کنار خیابان من را نگه داشتند و خواستند آنها را به ترمینال برسانم. من هم گفتم کرایه 12 هزار تومان میشود. یکدفعه ماشینی کنارم ایستاد و با بوق زدن مسافر را صدا زد. پرسید: کجا میروید؟ و وقتی طرف گفت ترمینال، راننده در مقابل کرایه من حاضر شد آنها را به 10هزار تومان برساند. دلم خیلی شکست. گفتم: خدایا این باید عاقبت من باشد؟ هزاران نفر از کاری که من ایجاد کردهام، نان میخورند، اما من باید حالا با این وضع کار کنم؟ احساس کردم که خدا در جوابم میگوید: نگران نباش. درست میشود.
آن روز شاخه خشکی را توی خیابان دیدم. چون فرم قشنگی داشت آن را برداشتم و با خودم به خانه بردم. تمیزش کردم و به خانمم نشانش دادم و گفتم حال و روز این شاخه را ببین. روزی برگ داشته و شاداب بوده، اما حالا شده یک چوب. آدمها هم روزی انگار برگ و سرسبزی دارند و روزی خشک میشوند. مقداری برگ داشتم که به نظرم رسید، آنها را به شاخه بچسبانم، اما چسبی که بتواند برگها را بچسباند، نداشتم. دوباره دست به کار شدم و مثل همان حکایت بادکنک تلاش کردم و تلاش کردم و چسبی درست کردم که برگها را چسباند. صبح که شد، من چیزی شبیه یک بونسای قشنگ داشتم که 50 درصد طبیعی بود و 50 درصد مصنوعی. وقتی نشان خانمم دادم، تعجب کرد. کارم شده بود روزها کار کردن و شبها برای خودم درختچههای مینیاتوری درست کردن. یک روز گفتم یکی از اینها را با خودم ببرم توی ماشینم. همین کار را کردم و آن را روی داشبورد گذاشتم و پای آن هم خزه طبیعی ریختم. آن روز هر کسی که مینشست، تعجب میکرد و میپرسید که این را از کجا خریدهای. دیدم این اتفاق چه قدر به من آرامش میدهد و بهانهای میشود برای گفتوگو با مسافران. به نظرم رسید جلوی داشبورد ماشینم را تبدیل به باغچهای بکنم. یکی از بستگان گفت: «اگر این کار را بکنی، آبروی ما را بردهای!» گفتم: «اتفاقاً این کار را میکنم، چون معتقدم ترس، مانع پیشرفت انسان است». و این کار را کردم. جلو داشبورد را اندازه گرفتم و بعد روی صفحهای که آماده کرده بودم، درختچهها و بقیه چیزها را اضافه کردم. بعد که کار تمام شد، همه تعجب کرده بودند.
■ پلیس از کارم خوشش آمد
همان روزهای اول بود که در خیابان در حال حرکت بودم که ماشین پلیس آمد کنارم و خواست بزنم کنار. فکر کردم قرار است جریمه بشوم و بگویند که باید اینها را از داخل ماشینم جمع کنم، ولی وقتی ایستادم، مأمور پلیس بعد از اینکه مدارکم را چک کرد، گفت: «چه کار قشنگی کردهای» و خلاصه تشویق کرد. بعد از آن هم راهنمایی و رانندگی هم در برنامهای از من تقدیر کرد تا کمی معروف شوم و برای مصاحبه به رادیو و تلویزیون دعوت شدم. آن زمان حتی در شبکههای خارجی هم خبر این ماشین پخش شده بود. خیلیها هم وقتی توی ماشینم مینشستند، از تغییر روحیهشان حرف میزدند.
■ یک خاطره غمانگیز
یک روز در حال گفتوگو با مسافرهایم بودم که متوجه شدم از سه خانمی که عقب ماشین نشستهاند، یکیشان شروع کرد به گریه کردن. خانم بغل دستیاش علت را پرسید و بنده خدا جواب داد: «وقتی این آقا را با این سن و سال دیدم که با این انرژی و امیدواری کار میکند، دلم برای خودم سوخت. من دو بچه کوچک دارم و به سرطان مبتلا هستم و از بس دنبال درمان و شیمی درمانی رفتهام، بریدهام و میخواهم خودم را از بین ببرم.» وقتی رسیدیم به میدان انقلاب، گفتم خانم اگر ممکن است چند دقیقهای با هم حرف بزنیم. 10دقیقهای با هم حرف زدیم و از زندگی و مشکلات زندگی و مشکلات خودم گفتم و به این نکته هم اشاره کردم که شما تنها به خودت متعلق نیستی و متعلق به بچههایت هم هستی. خلاصه بنده خدا کلی گریه کرد و از آن زمان گاهی لطف میکند و تماس میگیرد و برای آن روز تشکر میکند.
■ تاکسی باغی که دیگر راه نمیرود
تقریباً یک سال پیش سکته قلبی کردم و عمل شدم و دیگر نمیتوانم با ماشین کار کنم. با این وجود هر روز که از خواب بلند میشوم، احساس میکنم دوباره متولد شدهام. با اینکه نه بازنشستگی دارم و نه بیمهای، اما امید دارم و دنبال زندگی هستم و برای خودم چیزهایی درست میکنم از قبیل آبنما، درختچهها و.... اکنون یک سالی هست که یکی از مشهورترین تاکسیهای جهان هم خوابیده است. البته چون به نظرم حیف است این تاکسی از خاطرات مردم محو شود، به شورای شهر تهران و به سازمان تاکسیرانی پیشنهاد دادم که این نماد آرامشبخش را در جایی حفظ کنیم. البته هنوز جایی پیدا نشده است.
■ همه ایدههای من
ایدههایی هم هنوز در سرم دارم. مثلاً مدتی است به این فکر میکنم که خانهام را تبدیل به موزهای کنم تا مردم به تماشای این تاکسی و این فیلمها و دفترهای دستنوشت مردم و چیزهایی بیایند که من آنها را ساختهام تا در زندگی شهری و آپارتمانی حال آنها کمی بهتر بشود. یک ایده دیگرم این است که در تهران اتوبوسی با عنوان «اتوبوس طبیعت» راه اندازی کنیم. حتی دوست دارم دوباره تاکسیام را با سبزهها و گیاهان طبیعی بازسازی کنم. شاید حتی بتوانیم از این قبیل تاکسیها 50تا درتهران یا دیگر شهرها داشته باشیم که چهره شهر را عوض کند. یکی دیگر از ایده هایم این است که در هر خانهای در یک فضای یکی دو متری فضای سبزی به وجود بیاوریم که فضای خانههای آپارتمانی عوض شود.
ماشینم را هنوز نفروختهام. چون هنوز امید دارم که با این ماشین کاری بکنم. البته به علت مریضیام نمیتوانم روی این تاکسی کار کنم، ولی به نظرم حیف است که این خاطره از بین برود. وقتی که به من «آقای سبز» میگویند، باید چیزی از خودم به یادگار بگذارم.
■■■
شوخطبعی ناصر خاکی گاهی اوقات کار دستش داده است
دعوایی که با شوخی من به پا شد!
ناصر خاکی همانقدر که ماشینش دلزنده و سر حال است، خودش هم سرشار از انرژی و لبخند است. این انرژی البته شاید چندباری هم کار دستش داده است. نمونهاش یکی از شوخیهای او که یک دعوای زن و شوهری به پا کرده است. خود او این ماجرا را اینطور تعریف میکند: یک بار آقایی نشست توی ماشین و وقتی فضا را دید از من خواست که صدای طبیعت را برایش پخش کنم. پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم. برایش صدای رعد و برق پخش کردم. ماشین بغلی که صدا را شنید با تعجب به آسمان نگاه کرد، اما دید آسمان آفتابی است و متوجه شد که صدا از ماشین من است. برای همین با لبخند گفت: «دمت گرم حاجی! صدا رو زیادش کن.» من هم صدای ضبط را زیاد کردم. در همان موقع بود که گوشی مسافرم زنگ خورد. کمی بعد شنیدم که مسافرم به طرف مقابلش میگوید: «صدا از تاکسی است.» من هم که شوخیام گرفته بود، گفتم: «تاکسی کدام بود؟ بگو که شمالیم توی جنگل.» گویا بنده خدا مسافرم بعد که به خانه میرود، خانمش گیر میدهد که صبح کجا بودی و سر همین قضیه به اختلاف میخورند. هرچه برای خانمش قسم و آیه میآورد، حرفش را باور نمیکند و میگوید اگر این تاکسی وجود دارد باید آن را خودم ببینم. بنده خدا هم فردا به ایستگاه تاکسیرانی میآید تا من را پیدا کند و مشکل را حل کند. وقتی برگشتم ایستگاه، همکارانم گفتند بنده خدایی دنبالت میگردد. وقتی طرف را دیدم، دیدم ناراحت و سراسیمه است. ماجرا را برایم تعریف کرد و گفت یا خانم بنده باید بیاید و شما و ماشینتان را ببیند یا شما تشریف بیاورید خانه ما. من هم که دیدم بنده خدا اذیت شده، گفتم برویم. خلاصه بین راه یک جعبه شیرینی گرفتم و با هم به منزل آنها رفتیم. خانمش که آمد، متوجه ماجرا شد و من هم برای عوض شدن فضا، از صداهایی که داشتم صدای قورباغه را برایش پخش کردم. این ماجرا باعث شد با هم دوست شویم و از آن موقع تا الآن هنوز با هم در تماس هستیم.
انتهای پیام/
نظر شما